ساقی بیا که یار خودش را به خواب زد
ناچار بود و دست به این انتخاب زد
هی با خودش نشست و خدا را بهانه کرد
وقتی تمام بیخودی اش را نقاب زد
لب های او به داغی مرداد در کویر
آتش گرفته بود تنش را به آب زد
چشم سیاه مست خمارش چشیدنی
تا قرعه را دوباره به نام شراب زد
دکمه به دکمه پیرهنش را به باد داد
تن را گره به لذت این اضطراب زد
دنیا به دور دامن او تاب می خورَد
جان را به لب رساند خودش را به خواب زد
زد , ,خودش ,دکمه ,لب ,خواب ,را به ,خواب زد ,خودش را ,به خواب ,
درباره این سایت