از کتاب مهتاب در آب
در من نگاه روشنت دیگر نمی گیرد!
حرف دلم هم قصه را از سر نمی گیرد
دستان گرم تو که روزی سایبانم بود
فردا به جز خاک مرا در بر نمی گیرد
جز شانه های من پناه دیگری ، هرگز
آرامشت بر شانه ای بستر نمی گیرد
گفتم برو! از تو فقط خاکستری مانده
دل آتش سرد است! خشک و تر؟ نمی گیرد!
نمی ,گیرد , ,تو ,شانه ,برو ,نمی گیرد ,شانه ای ,بر شانه ,ای بستر ,بستر نمی
درباره این سایت